نقد و بررسی کوری
کورهایی که می توانند ببینند، اما نمی بینند
از آن جا که در طول خواندن این داستان، خواننده نیز بارها کوری خود را احساس می کند و با آن دست و پنجه نرم می کند، می توان گفت که هرگونه نقد یا تاویل این داستان، از ذهن و زبان کوری است بر دیگر کوران.
کوری (نوشته ژوزه ساراماگو- برنده جایزه نوبل 1998) داستانی است که با تصویر «اولین کسی که کور می شود» آغاز شده و با تصویر «تنها کسی که کور نمی شود» به پایان میرسد.
در این روایت (داستان) چهارده بخشی، همه مردم این «جهان دیگر» کور میشوند و این کوری به گونهای است که با کوری مطرح در علم پزشکی به هیچ وجه قابل قیاس نیست؛ چراکه دنیای کورهای آن تاریک و سیاه مطلق نیست و کور شدن آنها بدون هیچ بیماری قبلی رخ میدهد. در این کوری همه چیز سفید ودرخشان است انگار که «با چشم باز توی دریایی از شیر پریده» باشند؛ با توچه به این موضوع که این کوری تنها، گریبانگیر نژاد آدمیزاد میشود و سگها، گربهها، موشها و …. همه از آن در امان میمانند. با شیوع این کوری مسری (ابلیس سفید) تاریخ بشریت از نو تکرار میشود و مراحل آن از آغاز نمود پیدا میکند. وقتی حدود 7006 نفر از کورها قرنطینه میشوند و میبایست بدون هیچگونه تماسی با دنیای خارچ، همه مشکلات و مسایل خود را حل کنند و هیچ مقامی از دنیای خارج مسوولیت داخلی آنان را متقبل نمیشود، آنان سعی میکنند به زندگی مالوف به گونهای دیگر نظم ببخشند و قدرت سازگاری خود را بالا میبرند، چراکه مقهور قدرتی مافوق قدرت خود هستند و باید زندگی کنند (اصولا انسانها در هنگام توانایی موجوداتی سازش ناپذیرند). این نیروی خارجی (حکومت) که خود را از بیماری مسری زندگی به گونه دیگر بر حذرمیدارد، در نهایت جزئی از همین زندگی کورکورانه میشود و به صورت روشنتر، در نمودی دیگر، حتا تمام نقاشیهای روی دیوارهی کلیسا و شمایل قدیسین و تصویرهای مقدس نابینا میشوند و پوششی بر چشمشان قرار میگیرد. شاید به این دلیل که «اگر کورها نمیتوانند تصاویر را ببینند، تصویر هم نباید کورها را ببیند» و درواقع، «تصویرها با چشمهای کسانی که انها را مینگرند، میبینند، فقط نکته اینجاست که حال هیچ کس از کوری بینصیب نمانده«.
در پایان داستان، زنی که هرگز کور نمیشود، وقتی «سر به سوی آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید»، فکر کرد حالا نوبت اوست که دچار کوری سفید بشود، اما وقتی نگاهش را به پائین دوخت، شهر هنوز سرجایش بود. گویی فقط آسمان بوده که دچار کوری سفید شده بود یا همچنان کور مانده بود.
هرگز هیچ کس نمیپرسد که چه بر سر ما آمده و چرا به این وضع دچار شدهایم؟
در ابتدا، پزشکان بینا دلایلی علمی برای درمان این نابینایی مشکوک جست و جو میکنند، ولی بعد از کوری خود، نه به دلایل علمی و نه به دلایل غیر علمی نمیپردازند و تنها تلاش میکنند که از گرسنگی نمیرند. (انسانهای اولیهای که به ناگاه خود را بر روی کره زمین پرتاپ شده احساس کردند و هیچ راه بازگشتی به جایگاه اولیه برای آنان ممکن نبود).
برای این کورهای بازداشت شده نیز، «ترک بدون اجازه ساختمان به منزله مرگ آنی است»، چراکه تماس با دنیای خارج از قرنطینه برای آنان ممنوع شده و همچنین در روایت داستان گفته میشود: «هیچ یک از ما، خواه چراغ، خواه سگ و خواه انسان، در آغاز نمیدانیم برای چه قدم به این دنیا میگذاریم».
به تدریج کورهای دیگری در کنار کورهای اولیه قرار میگیرند و بخشهای مختلف این ساختمانی که در اصل تیمارستان بوده است، (چه بسا تیمارستانی به مساحت کره زمین در انتظار نسل نوپای بشر) پر از جمعیتی میشود که میبایستی به کورکورانه زندگی کردن عادت کنند. هر بخش این ساختمان مانند شهری از ایالتی است که کم کم تعداد کورهای پرتاپ شده در این ایالت به 300 نفر میرسد و شکل واقعی زندگی بشر، در این محوطه نمود پیدا میکند. مدفوع و چرک و کثافت و تبدیل محیط به آبریزگاه نوع بشر برای رفع نیازهای انی. عدهای از کورهای چماق به دست و سلطه طلب که امکان هیچگونه مذاکرهای با آنها وجود نداشت، راه ورود غذا را (عامل اصلی زنده ماندن) بر سایر کورها میبندند، و در ازای دریافت غذایی که تهیه کنندهاش خودشان نیستند، (نیرویی از خارج، آن را پرتاپ میکند) تمام دارایی کورها را مطالبه میکنند.
بعد از این مرحله، وقتی برای هیچ کس شیء قیمتی باقی نمانده، از آنان زنهاشان را مطالبه میکنند و با این مرحله جدید، حس شهوت در این «جهان دیگر» بیدار میشود. این غارت و خفت نژاد آدمی با واکنش «تنها کسی که کور نیست» مواجه میشود و آن زنی است که در عین بینایی به میل خود به همراه همسر کورش به بازداشتگاه میآید. زن، قیچی خود را در گلوی سردسته تجاوزگران و استثمارگران فرو میبرد و به این سلطه وحشیانه پایان میدهد. در این مرحله، قحطی و گرسنگی رفته رفته همهگیر میشود، به صورتی که همه از گرسنگی رنج میکشند، اما غذاها در اتاق شماره 3 (اتاق قدرت طلبها) میگندد و آنها ترجیح میدهند غذا فاسد شود، اما به «دست کسانی که به شدت محتاجش هستند نرسد». پس از انتقام زن از اعمال شنیع قدرتطلبمها، استیلای قحطی و گرسنگی بیشتر میشود. این برای تنبیه به اصطلاح آشوبگران (آنان که طالب حق خود هستند) است. علت سلطه زورگوها، مسلح بودن آنهاست و با هر تیری که شلیک میکنند، به دلیل محدودیت فشنگها، یک قدم به سقوط خود نزدیک میشوند. این ماه امیدواری عامه کورهاست. پایان سلطه افراد بر افراد وقتی است که همه مردم این «جهان دیگر» کور شدهاند و بازداشت شدگان در قرنطینه، به کوچه و خیابان میریزند و آزادانه در شهر میگردند. این مرحله، سلطه هرج و مرج است. تلاش انسان برای یافتن غذا و زنده ماندن و سیر کردن شکم خود نیز همچنان ادامه دارد.
انحطاط تمدن و فروپاشی زندگی مدرن و دست و پازدن پسماندههای نژاد بشری در منچلاب مدفوع و کثافات انسانی، درواقع این دوزخی است ساخته بشر و ناشی از «کوری خودخواسته، از افکار محدب یا مقعر، افقی یا عمودی یا مایل، تمرکز یا پراکنده، یا گذرا، از خراش تارهای صوتی، از مرگ واژهها…».
این کوری هرگز پایان نمیگیرد و فقط روایت این داستان است که تمام شده به نظر میرسد. در این روایتی که به نام رمان «کوری» خوانده میشود، صورت واقعی زندگی انسان، بدون هیچ مانع و پردهای به تصویر کشیده میشود. هیچ کس به ناگاه کور نمیشود و همچنین، هیچ کس بصیرت و بینایی خود را به دست نمیآورد. فقط در مدت زمانی از زندگانی بشر، کنه اعتمال و افکار و زندگی آنان ملموستر میشود و تصویر واقعی شهر و خانه و زندگی قابل رویت میشود و این رویت از کوری ظاهری حاصل میشود. درواقع، تنها اتفاقی که میافتد این است: همه متوجه کور بودن خود میشوند، غافل از این که این تصویر پیش از کوری هم بوده، ولی آن بینایی عین کوری و این کوری، نیمی از بینایی است. افراد به دلیل غالف بودن و درگیر کارهای روزمره بودن متوجه این کوری نبودهاند. در زمان آگاهی به نابینایی، زندگی صورت کثیف و تهوع آور و خشونت آمیز خود را بیپرده نشان میدهد و نابینایان، بیناتر از زمان بیناییشان، آن را میبینند (کاربرد فعل دیدن از عادتهای مالوف دوره بینایی است) ولی پس از بازیافتن بینایی، دوباره این تصویر فراموش خواهد شد و افراد با این جلوه ناخوشایند به گونهای که راحتی بشر تضمین شود، کنار میآیند و هرکس به سر خانه و زندگی خودش برمیگردد و افکار دوباره درگیر مسایل روزمره میشود. کوری موجب شده بود هرکس فقط خودش باشد و تحصیلات و شغل و اسم و دارایی در برخورد اشخاص با یکدیگر اهمیت خود را از دست بدهد. افراد از هم گسسته و دور از همف در زمان کوری، به صورت گروهی و مشترک زندگی میکنند و غم و شادیشان هم مشترک میشود. اما از نحوه عملکرد گروههای دیگر و از وجود افراد دیگری که بیناییشان را از دست نداده باشند، خبر نداریم و فقط در جریان مستقیم کارهای این گروه مشخص هستیم.
مردی که اول کور شد، همسر مردی که اول کور شد، دختریک ه عینک دودی داشت، پسرک لوچ، پیرمردی که چشمبند سیاه داشت، دکتر و همسر دکتر (زنی که کور نشد).
سوالی که بارها و بارها ذهن خواننده را در طول خواندن داستان درگیر میکند این است که «آن زنی که هرگز کور نمیشود»، چرا کور نمیشود و این تنهای سوالی اس تکه در بنیاد اشتباه است، چراکه کور نشدن اصلا عجیب نیست، بلکه این کور شدن است که عجیب است و فقط باید درباره کور شدن پرسید. با خواندن داستان، میتوانیم بفهمیم که همه چرا کور میشوند و این بر ما روشن میشود. زیرا غرق زندگی مادی میشوند، زیرا عاطفه انسانی از بین میرود، زیرا و هزار زیرای دیگر.
پاسخ آن سوالی که هم که علت کور نشدن زن دکتر را جویا میشود، این است که زن به این دلیل کور نمیشود که با بقیه فرق دارد و این فرق هم، همان کور نشدنش است. اما خودش متذکر میشود که او هم مثل بقیه کور است: «به نوعی من هم کورم، کوری شما مرا هم کور کرده، شاید اگر عده بیشتری در میان ما قادر به دیدن بودند من هم بهتر میتوانستم ببینم. من هرچه بیشتر میگذرد، کمتر میبینم، ولو این که بیناییام را از دست ندهم. بیشتر و بیشتر کور میشوم، چون کسی نیست که مرا ببیند».
پس دیدن و دیده شدن نیاز مبرم بشر است که به دلیل نادیده گرفته شدن این اصل بینایی، فاجعه کوری رخ میدهد. ما همدیگر را نمیبینیم، بلکه پوشش همدیگر را میبینیم، به همین دلیل این پوشش ابدیل بر چشمان ما قرار میگیرد و براساس داستان: «چرا ما کور شدیم، نمیدانم. شاید روزی بفهمیم…، فکر نمیکنم ما کور شدیم، فکر میکنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند».